بعد از یک هفته، دوباره کنار پنجره اتاق و منظره تکراری اش نشستم و کل روز کار کردم.
هم اتاق تکراری بود و هم منظره محوطه خوابگاه و هم افرادی که برای خریدن تخم مرغ از خوابگاه خارج میشدند.
فردا باز یک هفته جدید شروع میشود و باز هر شبش باید از شدت کلافگی سرم را محکم فرو ببرم توی بالش و به خدیجه فکر کنم که خوابم ببرد.
امشب هم باید به او فکر کنم. امشب نوبت این رسیده که ببرمش پارک و برایش بادکنک بخرم و دوچرخه سواری یادش بدهم. دیشب موقعی که داشتم روی دستش ساعت میکشیدم گفت دوست دارد ببرمش پارک و تاب تاب عباسی بازی کند.
درباره این سایت