ناگفته



جمعه رفتیم سالن و کمی فوتسال بازی کردیم. حالا یک هفته ای می شود که کل بدنم درد میکند. حتی کیسۀ صفرای بیچاره ام هم درد میکند.
فردا میرویم استخر. تمام خستگی این دوران را از تنم درخواهد کرد. خیلی کیف میدهد از آب داغ در بیایی و مثل پنگوئن خودت را بیندازی توی آب سرد.
احتمالا در هفته پنج شش ساعت اوقات فراغت کافی باشد.
یک کلاس خصوصی فتوشاپ دارم و یک شاگردِ تقریبا زرنگ. سخت مشغول ضبط دوره طراحی سایت هستم و همچنین در حال آماده کردن جزوه دوره جامع آموزش فتوشاپ. همچنین کمی به زبان های برنامه نویسی دخول کرده ام و به زودی وارد زبان پر رونق php میشوم.
این روزها به هرکسی میرسم پیشنهاد طراحی وبسایت با قیمت فوق العاده کمتر از بازار را بهش میدهم. بدی اش این است که نمونه کارهای لاکچریِ زنده ندارم.

من و ایمان تنها کسانی توی خوابگاه هستیم که معتقدیم روزهای خوبی در راه است! همیشه به هم میگوییم «یک روز خوب میاد.»

حالا هم که من خانه ام و ایمان خوابگاه بهش زنگ زدم و بی مقدمه گفتم ایمان یک روز خوب میاد!

آن روز خوب که آمد؛ می نشینم و به تمام گذشته ام نگاه میکنم و از انتهای دلم آه میکشم و میگویم این روز خوب میتوانست زودتر بیاید.

بعد دست نوه هایم را میگیرم و میبرم شان پارک.


معلم بودن دنیای خیلی خیلی هیجان انگیزی است که همیشه دوست داشتم تجربه اش کنم. وقتی وارد دنیای گرافیک شدم هیچوقت فکر نمیکردم یک روز اسم خودم را معلم گرافیک بگذارم! ولی امروز دوست دار خودم را یک معلم گرافیک خطاب کنم و با معلم بودنم کلی حال کنم. 

حالا من بیشتر از ۲۰ شاگرد در حوزه های مختلف وب و گرافیک دارم و بابت تک تک شان از خودم افتخار در میکنم!


بعد از یک هفته، دوباره کنار پنجره اتاق و منظره تکراری اش نشستم و کل روز کار کردم.

هم اتاق تکراری بود و هم منظره محوطه خوابگاه و هم افرادی که برای خریدن تخم مرغ از خوابگاه خارج می‌شدند.

فردا باز یک هفته جدید شروع می‌شود و باز هر شبش باید از شدت کلافگی سرم را محکم فرو ببرم توی بالش و به خدیجه فکر کنم که خوابم ببرد.

امشب هم باید به او فکر کنم. امشب نوبت این رسیده که ببرمش پارک و برایش بادکنک بخرم و دوچرخه سواری یادش بدهم. دیشب موقعی که داشتم روی دستش ساعت میکشیدم گفت دوست دارد ببرمش پارک و تاب تاب عباسی بازی کند.


بهرام یه شعر خوب داره که میگه: منو میبینی؟ جلوی پام هیچ رد پایی نیست!

بعضی وقتا به بچه هایی که دارن باهام کار میکنن نگاه میکنم و به حالشون غبطه میخورم. لااقل برای اونا یه حسین مداحی هست بره جلو راها رو باز کنه امتحان کنه که برن دنبالش احتمال شکستشون کمتر شه.

برای من کی بود؟ از روزی که یادم میاد با آزمون و خطا اومدم جلو و همچنان با آزمون و خطا دارم پیش میرم. خیلی سعی کردم یکیو پیدا کنم که با تجربه باشه بتونه راهو نشونم بده. ولی نبوده. هیچکی حاضر نیست چیزی که میدونه رو همینجوری در اختیار بقیه بذاره.

من این روزا خیلی خسته شدم. از اینکه همش باید با آزمون و خطا پیش برم. سایه ۲۴ سالگی داره میفته رو زندگیم. این یعنی دارم به سن ۲۵ سالگی نزدیک میشم و اون چیزی که میخواستم نشدم.

این باعث دلگیریم میشه. بحران بدی پیش رومه.


مثلا دانشگاه سامانه گلستان رو گذاشت کنار به سامانه پویا رو آورد!

یعنی قشنگ باید گفت لا اله الا الله.

نزدیک بود همینجا فحش شون بدم. ظرف چهل دقیقه چهل بار از سامانه پرت شدم بیرون!

ایران بهترین برنامه نویس ها رو داره اونوقت این ابله های پفیوز با لابی میرن یه سامانه آشغال رو میخرن و حتی عرضه درست منتقل کردن داده هاشون رو هم ندارن. گند میزنن به اعصاب ملت.

من خودم حالا برام اصلا مهم نیست این ایمان انتخاب واحدشو سپرده به من خودش مشغول کاره.

الان من مث مرد میرم میخوابم این ایمان هم به قول خودش به فنا میره!


از دیروز تا الان فقط همین سایت بلاگ برام باز میشه.

نمیدونم چرا اینترنت مختل شده ولی اگه حتی یک درصد کار نظام و دولت باشه منِ طرفدار نظام رو هم بدجوری دلخور کردن.

محل ارتزاق من همین اینترنته که یک روزه به هیچ کجاش دسترسی ندارم و کل زندگیم مختل شده.

خدا لعنت کنه باعث و بانی ش رو.


دو راه پیش رومه. یا اونقدر غرق کار و پول در اوردن بشم که فراموش کنم قراره بیشتر از این پیشرفت کنم. یا اینکه فعلا کمتر کار کنم و سنگ ببندم به شکمم و فعلا روی آموزش خودم کار کنم و سنگ بنای پیشرفتی که مدنظرم هست رو بچینم.

من کم کم دارم مسیرم رو برخلاف میلم به سمت راه اول کج میکنم.

فکر میکنم باید برگردم


سه ماه شده که حتی جمعه هم نتونستم برم استخر.

فکر کنم دارم به یک مرد افسرده تبدیل میشم.

وقتش رسیده کاری که بیشترین انرژی رو ازم میگیره و کمترین سود رو برام داره رو ببوسم و بذارم کنار. به زودی معاونت فرهنگی دانشگاه رو بدرود میگم و به خودم این فرصت رو میدم که با کودنی مث صادقی کار نکنم.

بعدش میتونم با خیال راحت برسم به لایه باز و کارهای فریلنسری دیگه ای که دارم. 

حتی به جای اینکه وسط کلاسا ده دیقه ده دیقه کتاب بخونم میتونم بشینم یک ساعت مداوم مطالعه کنم.


ما قدیم تر ها این شکلی نبودیم!

آن موقع ها حسن را میدیدم که پاهایش از شدت چرک مثل پوست خرس پاندا سیاه و سفید شده. رضا را که گچ چسبیده به دستش هنوز باقی مانده. مهدی را که مدام دستش توی دماغش بود و جمال خِلّوک را که همیشه دماغش آویزان بود.

حالا چی؟ حالا دنیای مان عوض شده. مجبوریم همه اش به خودمان بگوییم سفر خارجی فلانی یک بار، آن هم نه آنقدر لاکچری اتفاق افتاده! هی بگوییم فلانی فلان کامپیوتر را با کلی قرض و قوله خریده و همینطور هی به خودمان بگوییم این چیزی که میبینیم آن چیزی که وجود دارد نیست!

دست آخر هم کمی دلسرد می شویم و ناامید خودمان را زیر پتو مچاله میکنیم و به روزی فکر میکنیم که ما هم مثل این همه آدم یک سفر خارجی رفته ایم!


مدت زیادیه دارم به این فکر میکنم یک کانون تبلیغاتی توی مشهد راه بندازم و شروع کنم به کار. در حال حاضر منتظرم دانشگاه تموم بشه. بعدش اگر تهران قبول بشم میرم که هم یه کم بیشتر کار یاد بگیرم و هم ارشد رو بگیرم و هم یک سرمایه ای جور کنم که بتونم بعد تو مشهد کار رو شروع کنم. اگر هم تهران قبول نشدم غیرانتفاعی مشهد میخونم و باز در کنارش کارم رو راه میندازم.

میدونید بعضی وقتا از فکر کردن درباره ش میترسم؟ نمیدونم دلیلش چیه. این کاریه که باید انجامش بدم ولی گاهی خیلی میترسم. گاهی میترسم ظرفیتم اونقدر پایین باشه که نتونم کارم رو سرپا نگه دارم. گاهی فکر میکنم شاید کم بیارم و اون موقع دیگه جا زدن معنا نداره! اونقدر فکرهای منفی میاد سراغم که دلم میخواد سرم رو بکوبم توی دیوار.

اما همه اینا باعث نمیشن انگیزه م ‌کم بشه. همیشه داشتن رئیس اذیتم میکرده و الان هم فکر کار کردن زیر دست یکی دیگه عذاب آوره!

احتمالا با ناصر شریک میشم. اون طراح وبه. هم اتاقیمه. تلاشش برای یادگیری برنامه نویسی مثال زدنیه! چند تا طراح سایت و گرافیست و نویسنده و سئوکار و. جمع میشیم دور هم و قطعا میتونیم روزای خوبی رو رقم بزنیم.

احساس میکنم این ترس رو میشه با تلاش بیشتر کم کرد. یه کم یادگیری کمک میکنه برای غلبه. 


پسرِ شوهرخالم با یه حالت تحقیر آمیزی از توی آینه ماشین نگاه کرد و با لبخند پرسید شما از رو پرچم آمریکا هم رد میشین ها؟

پرسیدم ما؟ گفت آره. بعد من توی آینه نگاهش کردم و فقط لبخند زدم. بعدش هم مثل قبل از پنجره ماشین به بیرون خیره شدم.

اعصابم داغون شد! از اینکه فکر میکنه میتونه من رو وارد یه بحث بیخود بکنه و بعد بهم بخنده. در حالی که اونقدر کم حرف بودم که پیش خودش فکر نکنه اسکلم! چرا واقعا بقیه رو اسکل فرض میکنن؟


۱. به سادگی عصبانی می شوید

۲. انگیزه ای برای انجام کارهایی که از انجام دادنشان لذت می بردید ندارید

۳. اضطراب و استرس دارید

۴. اختلال در خواب

۵. صبرتان کم شده

۶. مشکلات گوارشی و معده درد خفیف

۷. گریه بی دلیل

۸. احساس تهی بودن

 

 

 

 

 

 

 

من همه شو دارم


حدود شش ساعت دیگه سال جدید میشه و سال 99 رو شروع میکنیم.

توی سال 98 پیشرفت های چشمگیری تو حوزه کسب و کارم داشتم و سال خوبی بود از نظر کاری.

حداقل شیش هفت ماه رو از خانواده دور بودم و عین این شیش هفت ماه رو توی یک اتاق زندگی کردم و به دور از هرگونه تفریح و هرچیزی از این قبیل مشغول کار بودم. لذا از نظر روحی و روانی سال پرفشاری رو تحمل کردم.

امیدوارم سال جدید سال بهتری باشه. پر از امیدواری و پر از نشاط و سلامتی. برای همه.

 

 

عید همگی مبارک باشه.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Raz تکنولوژي گوشي هاي هوشمند . از ممبران تصفیه آب میگم و از دلم :) وبلاگ شخصی طاهره فراهانی Mahdavi Movement 313 جویبار روان هوانورد appmyloveyou فروشگاه جواهرات